تصور کن:
پسری تفنگ به دست، منتظر مردی است که مادرش را کشته است.
ماموری به دردسر افتاده بعد از یک تیراندازی بیرحمانه با گذشتهاش روبهرو میشود.
پلیس خوبی بعد از سیزده سال در زندان بودن، آزادانه قدم در اعماق جنگل میگذارد.
روی محراب کلیسایی متروکه، جسدی میان پارچهای سفید رنگ سرد میشود…
این شهری است در آستانهی فروپاشی.
این همان جادهی رستگاری است.
برجسته، جسورانه و غیرقابل کنار گذاشتن. جادهی رستگاری از همان صفحهی اول من را درگیر خودش کرد. جان هارت استاد قصهگویی است.
هارلن کوبن
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.